کهف حقیقت

«بر من سخت است که خلق را ببینم و تو دیده نشوی...»

آهِ کودکان

پیکرهای کوچک بی‌جان و خاک‌آلود از زیر آوارها بیرون می‌آیند و باز به خاک سپرده می‌شوند... کودکی که شاید هنوز به دوسالگی هم نرسیده است، با چهره‌ی خون‌آلود می‌گرید... آب‌ را به‌روی شهر بسته‌اند؛ شهر در تاریکی فرورفته و بیمارستان‌ها بدون برق، مرگ تدریجی مجروحان را می‌نگرند و می‌گریند...

خدایا مرا ببخشای که هنوز از غم نمرده‌ام.